همنفس
همنفس

همنفس

پر پرواز



پَرِ پرواز...

اون موقع ها هنوز نمیدونست چیه ؟ کیه ؟ از کجا اومده؟ برا چی اومده؟

زمان میگذشت ...

 دنیاش بزرگتر شد ...

تازه داشت می فهمید دنیا اون چیزی که میبینه نیست .فهمید خیلی چیزا هست که هنوز ندیده ... اما هنوز گنگ بود. جوابی برا سوالاش نداشت

بازم زمان گذشت ...

پَرِ پرواز...

اون موقع ها هنوز نمیدونست چیه ؟ کیه ؟ از کجا اومده؟ برا چی اومده؟

زمان میگذشت ...

 دنیاش بزرگتر شد ...

تازه داشت می فهمید دنیا اون چیزی که میبینه نیست .فهمید خیلی چیزا هست که هنوز ندیده ... اما هنوز گنگ بود. جوابی برا سوالاش نداشت

بازم زمان گذشت ...

تازه فهمید آدمِ اما روحش آدم نیست!  روحشو دیده بودم اما با جسمش فرق داشت

اصلا یه چیز دیگه بود ، همیشه همراش بود . اون موقع ها خیلی قشنگ بود. خوشش میومد ازش .بعدها فهمید روحش یه پرنده س .یه پرنده که داره بزرگ میشه

هر روز بزرگتر میشد ...

با بزرگ شدنش جواب سوالاشم بهش می داد. فهمید وجودش خیلی ارزش داره.فهمید نصفش از خاکه

اما

نصف وجودشم از روح خداست ...!

کم کم فهمید چرا اومده . فهمید دلیل این که الان اینجاست چیه. ولی

جواب سوالاش باعث خیلی چیزا میشد .باعث میشد مجبور باشه از خیلی چیزا بگذره.

و گذشتن همیشه سخت بود. سختی باعث شد اونارو انکار کنه

بزرگتر شد...

پرنده ی روحشم بزرگتر شد  ... اما دیگه مث قبل نبود. تازه موقعی که باید پرواز میکرد زخمیش کردن  ،یا زخمیش کرد ... پرو بالی نداشت... باد و بارون بود که هر روز بیشتر از روز قبل داغونش میکرد، هر روز زخمی تر میشد. بعدا فهمید اسم این زخما اشتباست  و اون باد و باروناهم از اشتباهاتشه .اسمشون ...

بازم گذشت روحش میخواست برا خودش سرپناهی داشته باشه یا درست کنه

اما کو؟! چجوری؟! با چی؟! با کی؟!

چیزی نداشت تنهاییم که با اونهمه زخمایی که روتنش بود نمیتونست. چاره ای نداشت ... از همه خسته شده بود.  رفتو دعا کرد. دعا میکرد با د و بارون از بین بره ،دعا میکرد زودتر همه چیز تموم بشه ...

بالاخره بعد از یه مدتی

یه جورایی وضعیتش بهتر شد. چون خواسته بود ، وضعیتش از قبل بهتر شد. دیگه بادو بارونا مث قبل نبودن .اما هرچی بیشتر میگذشت همیناییم که بود از نفس انداخته بودش . نه بالی داشت نه نفسی... با این حال بازم دعا میکرد و میگشت ...

اما یه روز دعاش فرق کرد. خواست که بال پریدن پیدا کنه. خواست نفس داشته باشه بپره .اینارو خواست تا بتونه از این دنیایی که توش بود بره . پرواز کنه و بره تا بی نهایت ، بره تا ابدیت

دعا کرد و دعا کرد

اما هیچ خبری نبود. نه از سرپناه ، نه از همنفس ، نه از پر و بال ...

خودشو رها کرده بود . دیگه چیزی براش مهم نبود خواست از همه چیز دل بکنه، دل کند. دیگه  به صفر رسید بود ، به مرز نا امیدی...   اما تو اوجِ اوج نا امیدیش ، همه چیز عوض شد

یه روز هوا ابری شد. دیگه نه بادی بود و نه بارونی . هوا ابری بود! ابری  ...

هر لحظه امکان داشت بازم همه چیز عوض بشه اما همینم برا پرنده خیلی عالی بود

چند روز گذشت امیدوار شد ... اما چرا همه چیز عوض شده بود؟! چشاشو خوب باز کرد .دید یه نوری هست . یه نوری که تو یه فاصله ای که نه نزدیک بود و نه دور از پرنده خود نمایی میکرد. چقدر پاک بود چقدر زیبا بود چقدر دیدنش لذت بخش بود ...

با دیدن اون نور پرنده رفت.خواست بره ببینه چیه ؟ چطور شده این همه زیبایی تو این دنیای ... اومده؟! چطور شده؟ از کجا اومده؟ راه افتاد با هر سختی بود خودشو به اون نور رسوند. یه فرشته بود یه فرشته مهربون .چقدر زیبا بود ، چقدر آروم بود.

پرنده با دید اون فرشته خیلی حالش بهتر شده. درداش کمتر شده بود .زیباییای فرشته باعث شد پرنده درداشو فراموش کنه

باهاش حرف زد...

از دردش گفت ...

وقتی آرامشو دید ، وقتی زیبایی رو دید ، عاشق فرشته شد. با همه وجودش فرشته رو خواست .اما نمیتونست بهش بگه که عاشقشه ،نمیتونست بهش بگه چقدر دوسش داره

میترسید فرشته خوشش نیاد ، ازش ناراحت بشه و برا همیشه بره . اما پیش خودش گفت :

من خودم عاشقش شدم پس برا همیشه این عشقو تو خودم نگه میدارم و ازش دم نمیزنم تا بتونم همیشه کنار فرشته پاک و مهربون بمونم. از اون به بعد پرنده هر روز میرفت پیش فرشته .یه روز دلشو زد به دریا و به فرشته گفت میخوام پرواز کنم کمکم میکنی؟ فرشته هم بهش گفت:آره کمکت میکنم تا آخرش باهاتم.

پرنده وقتی اینو شنید خیلی از زخمای روی تنش خوب شد.اما باورش نمیشد . شایدم میترسید . واسه همین از فرشته قول گرفت . گفت: بهم قول میدی تا آخرش باهام باشی؟ باهام بیای؟

فرشته مهربون بازم با آرامش خاص خودش جواد داد : آره حتما تا آخرش باهاتم . کنارتم بهت قول میدم

پرنده بازم قول خواست ، اونقدر این کارو تکرار کرد تا آروم شد . فرشته هم هربار با همون آرامش و با مهربونی بیشتری جوابشو میداد.خاطر پرنده کمی آسوده شد.  

حالا دیگه نه از اون باد و بارون خبری بود نه از زخمای زجر آور روی تنش

گفت چطور کمکم میکنی؟

فرشته با عمل جواب پرنده رو داد...

با مهربونیاش شد مرحم تمام زخمایی که رو تنش بود. با وجود پاکش رفت تو وجود پرنده، اینطوری براش بال شد . با نفساش به پرنده نفس داد ،عشقش پاکش، شد نفس پرنده .

حالا دیگه پرنده هم زخمای تنش خوب شده بود هم پرپرواز و هم همنفس برای پریدن داشت.

زمان گذشت تا اینکه فرشته به پرنده گفت : دوست دارم

آخخخخخخخخخ با این حرفش

تمام وجود پرنده غرق شادی شد تو خوشحالیای خودش غرق شد .بی نهایت از اینکه عشقش یه طرفه نبوده و حالا فرشته مهربونم دوسش داشته خوشحال شد لذت برد از عشقی که تو سینش داشت .کم کمک پرنده جرات کرد تا پروازو امتحان کنه .اما یکمی میترسید ، از اینکه نتونه از اینکه نشه از اینکه بازم ... وجود فرشته مهربون تو وجود پرنده بهش قوت قلب می داد، جرأت پریدن. پرنده قبل از پریدن رازی رو که داشت به فرشته گفت . گفت که از همون اول عاشقش بوده و...

با گفتن این راز جرأت برای پریدن و رفتن به اوج آسمون چندین برابر شد.پرنده هرچی که میخواست داشت. بدنش خوب خوب شده بود پر پرواز و همنفس پرواز پس ، پرید . پرواز کرد. هرچند براش سخت بود اما تونست با همنفسش با پرهای زیبایی که داشت پرواز کنه. از اون روز تا حالا پرنده داره با همه شور و اشتیاق برای رسیدن با اوج و دور شدن از دنیای... که توش بود ، پرواز میکنه .با همنفسش تو آسموناست درسته هنوز خیلی نتونسته اوج بگیره اما با همه وجودش اطمینان داره که میتونه با این پرهای زیبا و همنفس مهربونش تا اوج بره تا ابدیت ،تا همیشگی شدن.

مطمئنه میتونه

منم بهش ایمان دارم که میتونه

تو چی همنفسم؟


تقدیم به تو همنفس من ...


نظرات 4 + ارسال نظر
استارگرل چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:41

خوش بحالت که یه همچین فرشته ای پیدا کردی!بهت حسودیم میشه!اما...همه که مثل تو خوش شانس نیستن!تو زندگی همه ی پرنده ها که فرشته پیدا نمیشه!!بعضی از پرنده ها هستن که تنها می میرن!!...تا اونجایی که میتونی اوج بگیر!!

همه پرنده ها فرشته دارن همشون.
فقط باید وقتش برسه . ببین شاید الان فکر کنی فقط حرفه اما یه روزی بهش میرسی.
بذار زمانش برسه خودت متوجه حرفم میشی
یه پرنده تا وقتی میتونه اوج بگیره که بال و نفس داشته باشه...

marjan پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 http://marjaniii.blogsky.com

نوشته ی بسیار زیبایی بود .

نوشته نبود! یه زندگی بود...

محمد نادر پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:36 http://www.soillover.blogsky.com

سلام سام
ژچطوری؟
ممنون از اپت
حتما زیباست
اما من نتونستم چند خطشو بیشتر بخونم
میدونی که امتحانا وقت واسه محمد نادر نزاشته
هرچند میدونم اخرش گند میزنم
قربانت

سلام
خب مهم نیست بعدا بیا بخون
میدونم امتحانا برا هیچکس وقت نذاشته ... درکت میکنم
ایشالله موفق باشی

محمد نادر جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:19 http://www.soillover.blogsk.com

لذت بردن از زندگی هنر بزرگترین انسانهاست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد