همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...
به جز مداد سفید...
هیچ کس به او کار نمی داد...
همه می گفتند:تو به هیچ دردی نمی خوری…
یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...
مداد سفید تا صبح کار کرد...
ماه کشید .......... مهتاب کشید...
و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک تر شد...
صبح توی جعبه ی مداد رنگی ها جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد...
سلام سام
چطوری؟
خوبی؟
شرمنده دیر اومدم
خیلی زیبا بود
ممنووووووووووووووون
نه باب
ما حالا حالا ها مهندس نمیشیم. . .
راستی منم اپم
قربانت
محمد نادر
قشنگ بود!